تلقین
خدا خیرتان بدهد هموطن ... کار خیر کردید و می کنید... نترسید قصد امر به معروف ونهی از منکر ندارم که ریا نکنید...
بحثم سینمایی است.. جای فریدون جیرانی هم خالی است...
قطع به یقین آن فیلم را دیده اید بالاخره خودتان اسکار رفته اید...
همان فیلم که پسرکی جوان پس از مرگ پدرش صاحب دومین امپراتوری انرژی دنیا می شد و رقیبش تصمیم گرفت یک عقیده و ایده ی شیرین در خیالش بکارد تا خودش با دست های خودش امپراطوری پدرش را نابود کند...
یادتان آمد... درست است Inception را می گویم.
می خواهم چند سکانسی را با هم باز سازی کنیم... پایه هستید که؟
آن دختر معمار جوان باهوش و خلاق را یادتان هست...
وقتی دیکاپرو می خواست با چم و خم کار آشنایش کند؟
رویا یک ویژگی دارد این که یادت نمی آید قبلش برایت چه اتفاقی افتاده و از کجا به اینجا آمدی.. حالا یک سوال بپرسم؟
5 دی ماه هشتاد و دو کجا بودید؟ یادتان نمی آید؟ حالا درد را حس می کنید؟ بیدار شو..
حالا بیداری؟
روزهای خوبی است نه؟ به جای یک بلیط هواپیما یک سالن که نه کل خطوط هوایی را برایت می خرند... اسکار را از دست فرهادی بگیر، صندلی کناری نشسته است... تعجب کردی این دقیقا شبیه اسکار است ولی وزنش کمتر است؟ به دور وبرت توجه کن...نه... گول نخور این یک ترفند جدید است رویا درون رویا... بیدار شو....
هموطنت درد می کشد... صدای آه و ناله اش را می شنوی دوست داری کمکش کنی... برو به سمتش که خوب می روی... یکی از زیر آوار می خواهد سخنی بگوید.. نمی تواند... به آن کمد که آن گوشه ی خرابه است اشاره می کند... برو درش را باز کن... چراغ نفتی و کتاب فارسی قدیمی مان آن جاست یک صفحه اش را برایت علامت زده... (بابا آب داد... با خودکار قرمز رویش را خط زده و بالایش نوشته، بابا جان داد)
... بیدار شو...
بیداری !؟!... قرار بود یک نشانی برای خودت بسازی که تشخیص بدهی کی خوابی و کی بیدار؟ نشانی ات کجاست؟ کسی جایی آن را پنهان کرده... شک داری که بیداری یا خواب.. نه... نه ... راحش این نیست مواظب باش...
امپراطوری پدرت را نابود نکنی... خاطراتت را درگیر رویا سازی نکنی... در ناخودآگاهت دیگران را به بازی نگیری...خود کشی نکنی(راستی از دوستتان چه خبر؟)... فرزندانت را رویا نپنداری... مواظب باش...
نشانه ات را پیدا کن....
بحثم سینمایی است.. جای فریدون جیرانی هم خالی است...
قطع به یقین آن فیلم را دیده اید بالاخره خودتان اسکار رفته اید...
همان فیلم که پسرکی جوان پس از مرگ پدرش صاحب دومین امپراتوری انرژی دنیا می شد و رقیبش تصمیم گرفت یک عقیده و ایده ی شیرین در خیالش بکارد تا خودش با دست های خودش امپراطوری پدرش را نابود کند...
یادتان آمد... درست است Inception را می گویم.
می خواهم چند سکانسی را با هم باز سازی کنیم... پایه هستید که؟
آن دختر معمار جوان باهوش و خلاق را یادتان هست...
وقتی دیکاپرو می خواست با چم و خم کار آشنایش کند؟
رویا یک ویژگی دارد این که یادت نمی آید قبلش برایت چه اتفاقی افتاده و از کجا به اینجا آمدی.. حالا یک سوال بپرسم؟
5 دی ماه هشتاد و دو کجا بودید؟ یادتان نمی آید؟ حالا درد را حس می کنید؟ بیدار شو..
حالا بیداری؟
روزهای خوبی است نه؟ به جای یک بلیط هواپیما یک سالن که نه کل خطوط هوایی را برایت می خرند... اسکار را از دست فرهادی بگیر، صندلی کناری نشسته است... تعجب کردی این دقیقا شبیه اسکار است ولی وزنش کمتر است؟ به دور وبرت توجه کن...نه... گول نخور این یک ترفند جدید است رویا درون رویا... بیدار شو....
هموطنت درد می کشد... صدای آه و ناله اش را می شنوی دوست داری کمکش کنی... برو به سمتش که خوب می روی... یکی از زیر آوار می خواهد سخنی بگوید.. نمی تواند... به آن کمد که آن گوشه ی خرابه است اشاره می کند... برو درش را باز کن... چراغ نفتی و کتاب فارسی قدیمی مان آن جاست یک صفحه اش را برایت علامت زده... (بابا آب داد... با خودکار قرمز رویش را خط زده و بالایش نوشته، بابا جان داد)
... بیدار شو...
بیداری !؟!... قرار بود یک نشانی برای خودت بسازی که تشخیص بدهی کی خوابی و کی بیدار؟ نشانی ات کجاست؟ کسی جایی آن را پنهان کرده... شک داری که بیداری یا خواب.. نه... نه ... راحش این نیست مواظب باش...
امپراطوری پدرت را نابود نکنی... خاطراتت را درگیر رویا سازی نکنی... در ناخودآگاهت دیگران را به بازی نگیری...خود کشی نکنی(راستی از دوستتان چه خبر؟)... فرزندانت را رویا نپنداری... مواظب باش...
نشانه ات را پیدا کن....

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 10:8 توسط مصطفی لطفی
|