راه رفتن های ما، برای رسیدن های ما
ما راه را می دانیم، رفتن را می دانیم، ما رسیدن را هم می دانیم، ما به معنای واقعیه کلمه ته این راه دکه زدن را می دانیم!
ما راه را می فهمیم، رفتن را می فهمیم، ما رسیدن را هم می فهمیم، ما به معنای واقعیه کلمه مفهوم دکه زدن ته این راه را می فهمیم.
ما بارها این راه را رفته ایم، رفته ایم و رسیده ایم ، رسیده ایم و باز راه افتاده ایم.
لذت راه را برده ایم، شوق رفتن را داشته ایم و اشک رسیدن را ریخته ایم.
بارها آب تمام کرده ایم، بارها و بارها کفش پاره کرده ایم، بارها و بار ها و بارها همسفر از دست داده ایم، راه را کج رفته ایم، گم کرده ایم، غم سرزنش های خار مغیلان را خورده ایم ولی هر باز هم رسیده ایم و باز هم می رسیم.
ولی در این راه رفتن برای رسیدن باز هم تجربه خواهیم کرد، تشنه ماندن را، بی کفش ماندن را، بی همسفر ماندن را، کج رفتن را، گم کردن را، سرزنش های خار مغیلان را.
تجربه های تلخ را انگار دوست داریم، انگار مفهوم لذت و شوق و اشک را وابسته به درد و رنج و اشک می دانیم.
توجیه می کنیم خودمان را با این فلسفه بافی ها... خودمان را به ندانستن می زنیم انگار که نمی دانیم...
دقیقا چون نمی دانیم درد و رنج بی پایان ما از چیست.
راه ساختن...
راه ساختن را نمی دانیم، راه ساختن را نمی فهمیم، راهی نساخته ایم...